سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

آرزوی مشترک...

 

صدای سفیر گلوله و سوت خمپاره مرا بسمتش کشاند ..

کنترل را برداشتم و ولوم را زیاد کردم .

انگار سالهاست که منتظر این صداها بودم ..

آرام آرام به سراغ قفسه های خاک گرفته ذهنم رفتم ...

وقتی خمپاره به زمین خورد چه با اشتیاق دستم را در دستش گرفت 

گرمی نگاه  و گرمی دستانش مثل همیشه دلفریب بود 

 نخلها هنوز صبورانه ایستاده بودند ...

نخل بی سر گواه بی گناهی او بود .

دستانش سرد شد

چشمهای مهربانش به آرامی بسته شد .

آنجا بود که راهش را جدا کرد و رفت .

در یک غروب سرخ 

شانه هایم میلرزید و اشکهایم جاری بود 

او رفت به دیار باقی

و من ماندم باقی ..

بغض نهان در گلو و فرسنگها فاصله 

ما آرزوی مشترکی داشتیم ...