تا ياد دارم برگي از تاريخ بودي...
يک قاب چوبي روي دست ميخ بودي...
توي کتابم هرچه بابا آب ميداد...
مادر نشانم عکس توي قاب مي داد...
برگرد تنها يک بغل باباي من باش...
شايد تو هم شرمنده ي يک مشت خاکي...
جامانده اي در ماجراي بي پلاکي...
عيبي ندارد خاک خم باشي قبول است....
يک چفيه و يک ساک هم باشي قبول است...
سلام جناب سلماني با خوندن اين پستتون ياد اين شعر افتادم...عالي بود...پست قبليتونم خوندم...ممنونم از شما