سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

اشک حسرت...

 

 

قاب عکس بابا رو برداشت و به سینه چسباند.پنجره رو به باغ رو باز کرد.اصلا رنگ بابا رو هم ندیده بود چه برسه به شنیدن صدای گرم بابا....حسرت همیشگی نوازشهای پدر بر دلش مانده بود..تنها بود ..تنهای تنها..پنجره رو که باز کرد باد پرده رو به بازی گرفت..قاب عکس را روبروی صورتش گرفت.فاصله عکس بابا تا ماه را وجب کرد.یک وجب بود یک وجب کوچک و زیبا.......بدنش را کش داد و آهی کشید.و به یاد حرفهای مادرش که گفته بود پدر به آسمانها رفته...دخترک همیشه می انگاشت که بابا درون ماه نشسته و او را نظاره میکند...امشب ماه رخشانتر از شبهای گذشته بود...نوازشهای نسیم گونه بابا دخترک را از خواب بیدار کرده بود....قاب عکس را بوسید و روی طاقچه گذاشت....دخترک دلتنگی را به تشک سرد سپرد..اما گرمای بالش در جانش نشست...چشمانش را بست و به فکر فرو رفت.یعنی بابا امشب هم آمده بود؟...به خودش دلداری داد.آری آمده بود..او مرا دوست دارد..چشمانش پر شد از اشک...

.اما نمیدانست اشک خوشحالیست یا اشک حسرت..حسرتی که سالیان سال با دخترک بود...