سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

دیر فهمیدیم......

 

هر وقت میدیمش.بچه ها میگفتن معتاده..میلنگید و گردنش هم همیشه خم بود.وضع ظاهری مناسبی هم نداشت.بعضی وقتها سر راه یا تو کوچه مینشست زمین و مدتها به جایی خیره میشد.دیگه مثل سابق قبراق و سرحال نبود.دیگه مثل قبل شاد نبود.همیشه سرفه میکردو از سرفه های زیادش صورتش مثل ذغال سیاه میشد..کاسبای محل هم بهش نسیه نمیدادن.یه روز عصری که از کلاس برمیگشتیم .دیدیم سرتاسر کوچه رو پلاکاردای سیاه زدن ..انگار سرتاسر کوچه بوی محرم گرفته بود.کوچه پر بود از غوغا و هیاهوی دوستانش.اولین پارچه سیاهی رو که دیدیم همه وایستادیم خوندیم.....شیمیایی!!!!!جبهه!!!!! موجی!!!!!!..گیج و منگ تا انتهای کوچه رفتیم دم در خونشون پدرش ایستاده بود .دو دست رو جلوی بدنش رو هم گذاشته بود و سرش پایین بود.دوستاش میگفتن بدنش پر بود از ترکشهای ریز و درشت وقتی آهن ربا بهش میزدیم نمیتونستیم بکنیمش!میگفتن سردار خاکریزها بود.ما فکر میکردیم که اون اصلا  اینکاره نیست ولی افسوس که فهمیدیم اونکاره نبوده.شرمنده شدیم از اینکه انقدر سطحی نگر و کوته فکر بودیم. شرمنده شدیم از اینکه فهمیدیم نمیفهمیم.شرمنده شدیم که فهمیدیم اما دیر فهمیدیم..

محمد جواد نوشت .دورو بر ما چقدر از این معتادین هستن که ما نفهمیدیم؟