سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

عکس یادگاری ...

 

بسیار نورانی شده بود ..

چهره نورانیش پر نورتر از همیشه بود

جذابیتش همه رو به طرف خودش می کشوند ..

به نخلی تکیه داده بود و رو به آسمان نجوا می کرد ..

انگار روی زمین نبود 

 رها شده بود 

 رها در آسمان 

 رها در اوج پرواز ...

کنارش تکیه بر نخل دادم ..

نمی دانم شاید از حضور من ناراحت شد 

کمی که آرام گرفت مرا پذیرفت ...

نگاهش از آسمان به بیابان رها شد 

اینجا چیکار میکنی؟ 

سکوت جواب من بود ...

گفتم نامرد تک خوری؟..

وصل شدی؟

این انگشت کوچیکه ما رو هم بگیر ..

اشکهای نشسته بر گونه هایش را کمی پاک کرد 

شاید نمیخواست غلطیدن مرواریدها را بروی گونه هایش ببینم ..

گفت ما که قابل نیستیم  

دوباره نگاهش را به بیابان خاک گرفته دوخت 

چفیه دور گردنش را باز کرد 

گفتم زیر لب چه میگفتی؟ 

شهادتین 

نگاهم را به آسمان دوختم .

گفتم این چفیه؟

سیم؟ ..

شب بود صدای تکبیر و تیر بار دشمن با هم به هوا خواست 

 


شعله ها و گلوله های آتشین سربی بطرفمان می آمدند .

آرام چهره اش را به سمت خود برگرداندم ..

همان نگاه همیشگی و همان چشمان اشکبار و لبان متبسم ..

اما این بار آغشته به خون ..

آرام لبانم را روی گونه های نمناک و خونینش گذاشتم ..

عکسی به یادگار گرفتم ..

عکسی که هنوز در طبقه اول آرشیو ذهنم نگهداری میکنم...