سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

خورشید آهسته غروب می کرد...

آهسته آهسته رفتیم  

جمع عشاق جمع بود

همه عاشق بودیم همه سر مست 

از خاک آمده بودیم و باید به خاک می رفتیم 

از معبر عشق همه عشاق عبور نکردند 

عاشق واقعی عبور کرد و بقیه جا ماندند

به نام خوب خدا شروع کردیم .

اما پایانی غمبار و پر از حسرت نصیبمان شد  

گرمی و سردی روزگار را چشیدیم اما حیف که بهره ای نبردیم 

شاید معشوق طلب نکرد  

آن زمان خورشید آهسته بالا می آمد و آهسته تر غروب میکرد و این درد مرا دوچندان میکند 

درد من اینست که با این همه صبر خورشید چرا جاماندم؟

اینک بجز حسرت و غم چیز دیگری برایم نمانده .

دلخوشم به خاطرات دلخوشم به تقسیم درد و تقسیم بغض

 بغض نوشت : آنکه آرام کند درد مرا غیر تو کیست.