سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

مادر و پنجره...

صدای نجوا و گریه های جانسوز، مادر را از خواب بیدار کرد.

به آهستگی از لای در داخل اتاق را نگاه کرد

.نور سوی مهتابی که از پنجره به اتاق تابیده بود از لای در نمایان بود.

.پسرش در سجده افتاده بود..

.پسر در سجده اشک میریخت و مادر ایستاده.

.شب آخری بود که پسر میهمان مادر بود..

.وقتی پسر از سجده برخواست و دست به آسمان بلند کرد ، نمناکی سجاده در زیر نور مهتاب نمایان بود...

وقتی پسر خالصانه و عاشقانه و متمنا میگفت  اللهم ارزقنا توفیق الشهاده ، مادر دلش لرزید

دلش گواه داد...

قطرات اشک از گوشه چشمان مادر مهمان گونه هایش شدند..

.اکنون پس از سالها هر شب مادر درب کمد قدیمی را باز میکند ،

 کتابها ، دفترچه خاطرات ، کوله پشتی ، چفیه ، فانوسغه ، قمقمه ، و لباس خون آلود پسرش آن شب را تداعی میکند...

مادر دوباره بازگشت...

باران شدیدی می بارید.قطرات باران به تندی بروی پنجره می نشست...

مانند اشک مادر..

.بیاد آورد روزی را که پسرش بازگشته بود ، آن روز تمام محله در زیر باران برای تشییع پسرش آمده بودند....

مادر آرزو داشت برای تنها فرزندش عروسی بگیرد ، تا بتواند بازی نوه هایش را از پشت همین پنجره تماشا کند...

مادر به رختخواب بازگشت اما نتوانست بخوابد....

این بار آرامتر برخواست ، صدای نشستن قطرات باران بروی پنجره با صدای ناله و گریه پسرش در هم آمیخته بود...

مادر آشفته شده بود.

.اشک مادر مقابل کمد قدیمی پسرش گویای آرزوهای در دل مانده مادر بود .....

تقدیم به تمام مادران شهدا..

.