شب عجیبی بود....
شب عجیبی بود .دیشب با بقیه شبها فرق داشت..شب را نمیگویم او را می گویم.دیشب زودتر از همیشه آماده نماز شب و راز و نیاز با خدای خود شد.وضو گرفت و رفت.به آرامی در پی او رفتم.گوشه ای نشست و کتابچه ای را باز کرد.مولای یا مولای انت الرب و انا العبد............حس عجیبی داشت.می دانستم که فردا اتفاقی خواهد افتاد.و آن اتفاق انفجار عظیمی بود که زمین را به لرزه درآورد.و هر چه و هر کس را که بود به هوا برد و به گوشه ای پرت کرد.گرد و خاک که نشست همه برخواستن .لباسهایشان را تکان دادن.در میان گرد و خاک ودود به دنبال هم می گشتیم.اما او برنخواست با شکافی در بدن .سینه ای که پاره پاره شده بود و لبخندی پر از درد افتاده بود روی خاک تشنه که حریصانه خون گرم او را میبلعید..او لبخند زده بود لبخند به فرزندی که در راه بود و او هنوز نمیدانست که دختر است یا پسر.آری او دلبسته نشده بود و فقط لبخند زده بود..