شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ روزي روزگاري پيرزن فقيري توي زباله‌ها دنبال چيزي براي خوردن مي‌گشت که چشمش به يک چراغ قديمي افتاد. آن را برداشت و رويش دست کشيد. مي‌خواست ببيند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همين موقع، دود سفيدي از چراغ بيرون آمد. پيرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و ديد که چند قدم آن طرف‌تر، يک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوري تعظيم کرد و گفت:
نترس پيرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌هاي جورواجوري را که برايم ساخته‌اند،‌ نشنيده‌اي؟ حالا يک آرزو کن تا آن را در يک چشم به هم زدن برايت برآورده کنم. امّا يادت باشد که فقط يک آرزو!" پيرزن که به خاطر اين خوش‌اقبالي توي پوستش نمي‌گنجيد،‌ از جا پريد و با خوش‌حالي گفت‌: "الهي فدات بشم مادر"! امّا هنوز جمله ي بعدي را نگفته بود که فداي غول شد و نتوانست آرزويش را به زبان بياورد
سلام عليکم. عمو .اون داستانو نشنيدم .
عجب :) چه جالب . :)
*ليلا*
جالب بودو...
سپاس از توجهتون .
خيلي زيبا بود عالي بود‌...‌ ممنون عمواينه سکندر داستان شماهم بسيارعالي بود ممنون..... احرکم عندالله
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله ارديبهشت ماه
vertical_align_top