خواستم از جنگ بنويسم ؛ديدم که شعر جنگ غمگين است
مي خواستم از صلح بنويسم؛ ديدم که بغض شهر سنگين است
پروانه اي از پنجره آمد؛من را پي خود تا خيابان برد
يک لحظه غفلت کردم و ديدم پروانه زير چرخ ماشين است
در شهر گشتم...گشتم و گشتم؛ ديدم شهيدي نيست ؛مردي نيست
ديدم در اين شهر پر از پوچي؛خالي از عشق و شعر و آيينه است
هرکوچه نام شهيدي داشت؛يعني که از اين کوچه مردي رفت
انگار در تاريخ اين مردم؛ عاشق کشي يک رسم ديرينه است
درشهر گشتم ...گشتم وديدم اين مرده هاي ظاهراً زنده
از تو فقط يک «اسم» ميدانند؛ افسوس....رسم روزگار اين است
برگشتم از راهي که ميرفتم؛ پروانه ام را بادها بردند
بايد براي جنگ بنويسم هرچند حرف صلح شيرين است....
مصطفي توفيقي
سلام جناب سلماني...نميدونم چي بگم...:(