سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

آی انتظار...

 

دل است دیگر گاهی تنگ میشود و گاهی میگیرد .

دلتنگ تر از همه دلتنگیهایم .یاد یاران سفر کرده هست .......

کنار پنجره انتظار میشینم و به سکوت گوش میدهم .

سکوتی سخت و شکننده.........

باختن های خودم را میبینم .

شکستن هایم .

نمیدانم کدامین امید را نا امید کردم که این چنین باید حسرت روزهای از دست رفته را بکشم.......

نمیدانم به کدامین خواستنها توجه نکردم و به کدامین حسرت کشیده خندیدم..

که اینک در پس پنجره احساس منتظر قاصدکی از مهر باشم.

قاصدکی که از دور دستها پیامی از دل بیاورد..

در بیان وصف دل درمانده ام...

ده ها خزان و بهار آمد و بگذشت.و این پنجره همچنان غبار گرفته و سایه غم بر آن افکنده شده.

میخوام قصه بگویم.

قصه غصه هایم را .

چه کنم که واژه را نمیتوانم تفسیر کنم..

میدانید مرز انتظار کجاست؟

آنجا که قطره اشکی منتظر بارانیست ..

آهای انتظار وقتی بسر آیی رفع عطش میکنم و طلسم نحس تو را میشکنم..
میترسم از خزان عمر .

میترسم زمانش فرار رسد و انتظار بسر نیاید .

لحظه ها را..

ثانیه ها را

به انتظار مینشینم

بار سنگین را بدوش قلبم میکشم تا نقطه وصال .

بنگر که چگونه در مسلخ انتظار وایام هجر ذره ذره آب میشوم.

آهای انتظار کی بسر میرسی تا قلبم را چراغانی کنم تا بیکرانها؟..

آی انتظار بسر آی که چشمه چشمانم خشکیده و عطش و بغض گریبانگیر هر روز من است..

 


الفبای عاشقی...

 

الفبایی را که عاشقانه فرا گرفته بودم با جوهر خون بر صفحه دل حک کردم....

چگونه میتوان فراموش کرد حس عاشقی را....

آنچه خوانده بودم همه از یادم برفت جز حدیث عشق که سالهاست بر قلب خویش حک کرده ام....

در زیر باران چه با احساس رفتند یاران...

سالهاست که در پس پنجره انتظار حسرت جاماندن در دل دارم...

روزهای عاشقی را حک بر دل دارم و نگه در یاد...

وجود یادش نبض است و بغض گلویم و اشکهایم فروغ چشمهایم..

آنچه آموختم همه در میکده عشق بود..

نیمکت دل...

کلاس عاشقی...

خانقه عشق...

در دیار عاشقان چه زیبا بود همنوایی با سمفونی عشق بروی نیمکتهای خاکی...

چه حسرت آور است یادآوری سالهای مدرسه عشق در پس پنجره احساس....

روزهای بارانی یادآور سالهای عاشقیست...

صدای شورانگیز سفیر گلوله و نوای دل انگیز مرغان عاشق و پیر خرابات در امواج درون...

و چه زیبا بود دیدن شور و شوق عاشقی همشاگردیها.....

و آن دورتر ها ..

ندای لبیک یا الله عاشقان ...

و صدای بال پرستوهای مهاجر....

چه زود مثنوی عشق پایان یافت و حدیث غربت بر پیشانی نشست....

گرد جاماندن از قافله عشق بر چهره نشست...

بدن خسته ام سالهاست که زخم روزگار را تاب میاورد...

زخمهای عمیقی که بر جان قلبم آویخته....

تپش قلب و جاری شدن خاطرات در اعماق وجودم عمیقترین دردها و رنجها را یاداوری میکند......

اینک در ماوای دل و کلبه حسرت خویش انتظار نگاهی را میکشم...

کاش برگردند خاطرات ...

لحظه ای....

آنی ...

تا بر قلب رنجورم نسیمی بوزد و جلای دل شود ..

کاش برگردد آن زمان...

کاش ساحلی بود که موجهای دلتنگی برای همیشه بر آن آرام میگرفت...

و غروب را برای ابد شرمسار غمگین بودن مینمود....

دل که گیر باشد و پر از غم هیچ آوایی برایش نغمه شادی نخواهد بود ...

و هیچ نغمه ای جز نغمه معشوق را نخواهد شنید....


 


معنای عشق...

    نظر

 


از لا به لای آهن پاره های قلب خونینم خاطرات ناب عاشقی مردان مرد را بیرون میکشم.

.شاید مرور خاطرات رزم عاشقی،مرحمی باشد بر قلب جامانده ام   .

اینک صفحه کاغذ ذاستان عرشیان را به آغوش می کشد.

و دل ،نگهبان قصه راد مردان آن دیار می شود.

چه بودند و که بودند؟.

چگونه آمدند و چگونه رفتند؟.

وقتی بالهای سپیدشان از خون سرخشان رنگین شد پروازی جاودانه را در آسمان عشق آغاز کردند.

آنان از جنس نور بودند .

بندگی را به اتمام رساندند و صداقت و پاکی بجای گذاشتند.

آنان به واقع عشق را معنا کردند.

..در گذر زمان یادم آمد بال گشودنتان را .

لحظات ناب بندگی و اخلاصتان را..

گویا پرنده ای بودید زندانی در قفس دنیا ..

برای بال گشودن مویه ها کردید ..

دنیا حجم حقیری بود در برابر شما ..

یادم آمد دشت شقایقهای عاشق را .

شقایقهایی که نشکفته پژمردند ...

چه دشواراست ماندن و حسرت کشیدن.

دلجویی کردن از خاطراتی که با درد آمیخته شده اند..

و چه دشوار است امید به فردایی که دور از انتظار است..

چه دشوار است که غبطه ، مرحم زخم دل باشد..

و چه سخت است که در حسرت روزهای عاشقی شانه هایت بلرزد..

غروب که می شود اندوه را بین دل و دیده تقسیم میکنم..

دیده می بارد و دل می تابد ..

گویا پرنده ای بودید زندانی در قفس دنیا ..

برای بال گشودن مویه ها کردید ..

دنیا حجم حقیری بود در برابر شما ..

و چه دشوار است امید به فردایی که دور از انتظار است..

چه دشوار است که غبطه ، مرحم زخم دل باشد..

غروب که می شود اندوه را بین دل و دیده تقسیم میکنم..

دیده می بارد و دل می تابد ..

و چه سخت است که تسکینی برای دل و همدمی برای رازنداشته باشی...

غروب ...ناله... و اشکهای مدام...

شاید دنیا دلش به رحم بیاید ..

دل ودیده یک نخل میخواهند...برای رهایی از غروبی دلگیر.

 

 

 

 

 

 

 


کاش می شد باز هم بهاری باشد...

امشب باز هم هوای دلم ابریست .

چشمانم بارانیست و سیل اشک در فراق یاران لحظه ای رهایم نمیکند.

مانده ام در صحنه روزگار .

پرنده قلب را درون قفس سینه حبس کرده ام  و باز دلم آتش میگیرد و خاکستر میشود.

رفتید و با رفتنتان بهار زیباییها هم رفت .

و اینک خزان حکمفرماست .

کاش میشد باز هم بهاری باشد

رد پایتان را دنبال میکنم و از کوچه های غربت و غم عبور کرده و عطر حضورتان را استشمام میکنم .

در کنار شما و مزارتان آرامش عجیبیست .

مزار شهدا آرامش بخش دلهای ناتوان و حسرت کشیده است.



کاشانه دل...

اینجا کلبه عشق است و من در حسرت آن روزها شکفتن شقایقهای دشت را به خاطر می آورم.

شقایق هایی که گاهی نشکفته پژمردند.

عشق رفت و کلبه محزون شد و شقایق ها پرپر و سینه پر از خون.

بعد شقایق ها رنگ غم به کامم فرو ریختم.

سکوت . ماتم و درد جدایی مونس شبهایم شد.

اینک دستهایم بالا و اشکهایم سرازیر در حسرت آن شبها

و در دلم حسرت یک شب آرمیدن در کاشانه دل..

آری زندگی بعد شقایق ها هیچ است .

هیچ.


 


راه نیمه تمام....

برای واژه هایم دست قلمم خالیست...

احساس میکنم به نوشتن مجبورم...

شاید هم این خاصیت جا ماندن است...

در راهی که می رفتیم سرم پر بود از افکار گوناگون...

افکاری که به هر نیمه راه می رسیدم احساس می کردم دیگر یارای رفتن نیست...

حال که قلم یاری می کند . اندیشه ای برای نوشتن واژه ها نیست...


آه ای زمان...

آه ای زمان حق با تو بود...

مثنوی عشق پایان یافت و حدیث غربت بر پیشانی نشاندم..

به یمن آمدنت جان گرفتم و در حسرت رفتندت جان کندم...

اما نشد که زنده بمانم..

آه ای زمان بعد تو تمام قافیه های اشعارم در هم آمیخت...

تمام اشعارم نابود شد...

و خیال و آرزو در من مرد..

آه ای زمان بعد تو تمام شبهایم شام غریبان شده..

با رفتنت خاک یتیمی بر چهرام نشاندی..

خاکی که زمین به کمک تو مجال بوسیدنش را به من نداد..

آه ای زمان

 

 

بر چشم بر هم زدنی فرصت را از من گرفتی....

وقتی که معیارم خاک بود و زمین و دلخوش به عشق...

اینجا من بودم که نابود شدم..

آه ای زمان رفتی من حال بر غربتت رسیدم....

فهمیدم که تو را خوب نشناختم و خوب را از بد تشخیص ندادم...

صادقانه بگویم حس با تو بودن داشتم اما فاصله گرفتم....

تو در گذر بودی و من میگذشتم..

جایی که سهم من جا ماند و دلم جای دیگر ، پیکرم زخم روزگار را جانانه چشید..

و دل خوش کردم به گذرت..

آه ای زمان تو می روی و من میمانم و این درد است و فاجعه...

در عرف ما جاماندن یک فاجعه است...

آه ای زمان شتاب کردی یا درنگ؟..

هر چه بود رفتی و فاجعه همچنان باقیست...

 


کاش...

تو رفتی این حس از من دور نمیشود...

تو بی هوا و هوس بودی و من هوای زندگی دارم ...

وقتی لحظه های با تو بودن را قدر ندانستم و تو رفتی ..

برای من زندگی دیگر معنا ندارد..

تو رفتی و عشق را معنا کردی ....

و من ماندم حسرت معنا شد..

.تو به عشق رسیدی و من محو دنیا شدم..

در اتش دنیا ماندم و سوختم...

 ماندم و خاکستر شدم..

اشکها ریختم در حسرت جا ماندن ..

چه بسازم با این دل؟....

حسرت لحظه لحظه های عشق را با ای کاش های سرنوشت  در هم می آمیزم و غبطه و بغض حاصل می شود...

چه آسان دل دادی و چه آسان دل بریدی...

چه معصومانه آمدی و چه مظلومانه رفتی...

شب که می شود و بغض راه گلویم را می بندد ردپای غم بر چهره ام جا می اندازد ...

کاش مثل تو غنچه ای پرپر بودم...

تا پاییز را نبینم ...

تا خزان عمر را نبینم..

قصه، قصه خار بودن و خشکیدن است..

حالا خاری هستم خشکیده و بی فایده....

سرشار از غم و غصه ...

خاری که از ماندن در دنیای آتشین ، شعله ور شده و میسوزد ...

و خاکسترش را باد به هر سو می برد .....


آه ای غروب...

جامانده ام در این زمانه...

رمقی نیست در این جسم رنجور...

در دلم آتشی سوزان فووران می کند ...

 

همچو نیزارهای شط آتش گرفته ام و باد خاکسترم را به هر سویی می برد..

.خاموش نمی شوم با موج..

گر چه چشمانم آواره نخلهای بی سر است ..

 

لیک قلبم هنوز داخل سنگر است...

باز هم غروب شد و آرزوهای پرپر شده...

و شب بوهای مست کننده..

من ماندم و باغچه ای کوچک در حسرت باغ آرزوها.

.پیش کش می کنم اشکها را...

 چگونه می توان در حسرت عشق به خورشید ماند و نسوخت...

کاش دوباره اشکی بیاید ..

.بارانی..

میخواهم رها شوم بدون عقل گام بردارم..

.گام بردارم..

.راه دل را نبندم ..

اینک ناچارم در فراق ،  به قطرات اشکم و سوز ناله بسنده کنم..

غروب که می شود زانوی غم بغل می گیرم تا عقده دل وا کنم..

غروب که میشود عطر نخلهای بی سر و نیزارهای سوخته به مشام می رسد..

آه ای غروب..

.ویران نمودی...

حال منتظر شب باش...


قصه شب...

قصه میگویم ، قصه شب...

قصه ای آشنا.

.قصه عاشق شدن ...

شب و سکوت و مبتلا شدن .

.قصه ای از روزهای نبرد و شبهای عاشقی...

خون بود و خاک بود و بوی باروت...

خاک بود و اشک بود و بوی بندگی..

گریه بود و سکوت...

اشک بود و انتخاب بین عقل و دل...

نخل بود و حرفهای عاشقانه ، بی تعارف...

قصه می گویم قصه ای آشنا...

شب بود و تنهایی و قصه های آرزو..

یادم آمد

شب بود و سکوت نخلستان..

شب بود و نجوای درون قبرها..

در دل تاریک شب چشمهای گریان...

دلهای آرام..

.کاش ندیده بودم گریه ها را...

راز و نیازها را...

آن چشمهای شیدا و شب زنده داران را...

 دعا می کردند برای سفر..

سفری ابدی...

سفری که با بال باید رفت ...

باید جدا شد و رفت...

آخر قصه این شد که پرستو های عاشق گفتند ایاک نعبد و ما دنیا را پرستیدیم ...

آنها گفتند ایاک نستعین و ما به دنیا تکیه کردیم..

این بود قصه امشب....