سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

باید گفت و شنید..

    نظر

تا به حال به این اندیشیده ایم که امریکا با داشتن یک ارتش تو خالی و سراسر فاسد و به تصویر کشیدن وحشی گریهای آنها دنیا را به این فکر واداشته که این ارتش و نیروها شکست ناپذیرن.؟

سینمای وحشی هالیوود با ساختن فیلم های دروغین و رویایی ارتش امریکا را یک ارتش سازمان یافته مدرن  و غیر قابل نفوذ معرفی کرده است.؟

با توجه به این توضیحات چند سوال در ذهن ما نقش می بندد.

آیا ما توانسته ایم بعد از 33 سال حقیقتها ، ایثارها  و رشادتهای مردانمان را به مخاطبان منتقل کنیم؟

مردان مردی همچون همت ، باکری ، دوران و عباس بابایی کریمی چراغی ....که طی آن سالها مردانه و غیورانه در برابر دشمن تا بن دندان مسلح ایستادگی و رشادت کردند؟

آیا ما توانسته ایم حماسه های دوران 8 سال دفاع مقدس مانند فتح فاو ،شکست حصر آبادان و آزاد سازی خرمشهر وووو  و جانفشانیهای فرزندان برومند خمینی کبیر را در شلمچه .بستان دهلاویه مجنون و... به نمایش دربیاوریم؟

نسل حاضر که جنگ را ندیده اند با کدام یک از فیلمهایمان با حقایق جنگ آشنا میشوند ؟.

ما نباید قصه تعریف کنیم تا مخاطب جذب کنیم .

واقعیات جنگ . جانفشانی ها ایثار ها و شهادت های مظلومانه جنگ باید سینه به سینه و نسل به نسل انتقال یابد تا آیندگان بدانند که مردان و زنان این سرزمین چگونه با دست خالی اما با توسل و توکل ارتش دنیا را که حامیان عراق بودند به زانو درآوردند .

باید از گواهان و شهیدان زنده شنید و گفت . گفت و گفت تا از این گنجینه معنوی محافظت شود و کامل و دست نخورده این امانت رزمندگان و شهدا را به نسلهای بعدی انتقال داد .

باید

گفت

و

شنید .


خاطرات ویران کننده...

غروب همیشه برایم تداعی خاطرات نه چندان دور است 

خاطرات ویران کننده 

چگونه می توان خاطرات با شما بودن را به فراموشی سپرد   

خاطرات همیشه فراموش شدنی نیستند 

هیهات   هیهات که فراموش شوید 

سالهای زیادی گذشت و من از خاطرات دور شدم 

زمانه دورمان کرده

اما هر غروب خاطرات تازه می شوند 

رد پای خاطرات با شما بودن هنوز در ساحل زیبای اروند می درخشند 


یاد غروبهای سرد و زمستانی اروند 

روزهای گرم کنار اروند

آرام آرام شب فرامیرسد خاطرات شبانگاه  

خاطرات نیمه شب ها 

هنوز هم مرور خاطرات آن شبها تسلای دل جامانده ام است

دلی غمین و غریب  

در میان شما بودن غریبی نمی شناسد  

هنوز هم امیدوارم 

امید دوباره دیدن شما 

امید در کنار هم بودن 

غروب که می شود خاطرات یکی یکی به سراغم میایند

آن انسانها

آن زمین و آن فضا دیگر تکرار نخواهند شد  و این دردی بر آلامم می افزاید 

صبوری خواهم کرد صبوری 

پل بهانه بود  شما از زمان عبور کردید  

زمان 

شبها وقتی در ایوان خاطراتم کز میکنم پشت پنجره انتظار اشک می ریزم  

شب همیشه مهربان است 

شب سنگ صبور من است 

شب مرا از کوره راه ها نجات میدهد


می دانم 

می دانم که هستید تا دلتنگیهایم را با شما قسمت کنم 

صادقانه بگویم .

خاطرات فراموش نمی شوند 

گذر زمان هم نمیتواند خاطرات را از سینه بیرون کند .

هنوز امید وارم

امیدوار.


خسته ام خسته....

 

خسته ام ...خسته ...

خسته از تمام سایه ها 

خسته از قدمهای بی رمق  

خسته از تمام غروبهای غمزده   

غروبهای ویرانگر  

خسته شدم از این دنیای مرده  

کاش زودتر برسم  

به ابدیت 

کاش زودتر به انتهای این راه خسته کننده برسم  

خسته ام  خسته   

خسته از نرسیدنها 

خسته از پای پیاده رفتنها 

خسته از نفسهای حبس شده    

خسته ام از نگاه های حسرت کشیده  

خسته از دعاهای استجابت نشده   .

خسته ام از فصلهای رنگارنگ  

فصل های پی در پی و تکراری 

خسته از یکنواختی  

خسته از بی ثمری 

خسته از .....

خسته ام  خسته

از حسرت کشیدنها 

از غبطه خوردنها  

خسته از جا ماندن 

ماندن در میان  انبوهی از نا ملایمات 

ماندن و خون دل خوردن 

ماندن و لب گزیدن 

ماندن و بی سنگ صبور ماندن 

ماندن و حجمه های دوران گذشته  

ماندن و هجوم ویرانگر خاطرات  

ماندن و بغض فروخورده

ماندن و  دیدن و دم نزدن  

ماندن و دیدن و زجر کشیدن 

ماندن و دیدن و... 

خسته ام خسته 

خسته از راه باقی مانده  ...

 

 


قرار نبود ....

    نظر

 

دل تنگم...

دلتنگ روزهای بارانی خویش ..

نمی بایست اینقدر دور شوم ...

دغدغه هایم چیست؟ 

خنده های مصنوعی برای چیست؟..

هر چقدر با خود فکر می کنم می بینم که قرارمان این نبود ...

این جا ماندن برای چیست؟

قرار نبود شما بروید و ما جا بمانیم ...

شما رفتید سبک بال و سبک بار ...

 


اما ما ماندیم در محاصره دنیا ...

پشت میدان مین دنیا زمین گیر شدیم ...

کاش این چشمها سالم نبود  تا زیر نور مهتاب به ستارگان خیره شود ..

کاش انقدر از این چشمها اشک جاری شود تا همچو خاک ترک بردارد ...

قرارمان این نبود ...

قرار نبود تنها دغدغه امان نان شب باشد و دار و ندار زندگی ...

قرار نبود اینقدر از آسمان و آسمانیان دور باشم ...

قرار نبود چهل و اندی از عمرم بگذرد ولی حتی یک شب زیر نور ماه نخوابیده باشم ..

قرار نبود از خورشید و ستارگان رو بگیرم ...

قرار نبود که عمرسپری شود و حتی یک بار با پای برهنه به سرزمین عشق راهمان ندهید ...

 


قرار نبود من اینجا بمانم و شما آنجا ...

می دانم ...

می دانم ..

میدانم که خوب نیستم .

اما گیجم ...

سر در نمی آورم ...


 


تلخ ترین خاطره ...

 

اگه بخواید تلخ ترین خاطره رو براتون تعریف کنم از اون لحظه ای نمیگم که وقتی با رفیقتون شونه به شونه داشتید به جلو حرکت میکردید و مرمی دوشیکای دشمن رو سینه رفیقت نشست و با پشت سر روی خاکهای گرم جنوب خورد زمین و خون گرم و سرخش بروی خاکهای گرم جنوب ریخت و عطر خون برخواست  نمیگم.

اگه بخواید تلخ ترین خاطره رو تعریف کنم از اون زمانی که ترکش توپ فرانسوی بدن دوست نوجوون و شیرین زبونتون که اهل اصفهان بود رو تکه تکه کرد نمیگم .

از زمانی که عراقیا فاو رو بازپس گرفتن  و بدون رفقا مجبور شدیم به عقب برگردیم نمیگم. ..

از اون موقعی که بعثی ها وجب به وجب شلمچه رو با کاتیوشا شخم زدن نمیگم .

از اون لحظه ای که همسنگرم  رفت رو مین و تا قیام قیامت بوی خون و گوشت کباب شدش تو مشمام مونده نمیگم .

از اون موقعی که ...........نمیگم...

تلخ ترین خاطره مال اون زمانیه که  خبر پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران اعلام شد  و جام زهر رو امام راحل .

امام بسیجی ها

امام سپاهی ها

و امام امت نوشید میگم .

تلخ ترین خاطره مال اون زمانیه که وقتی خبر پخش شد .خط عراقیها مشغول پایکوبی و رقص و آواز شدن و تیرهای هوایی و بی هدفشون بر قلب روح رزمنده ها نشست میگم.

از اون زمانی که وقتی خبر پخش شد و رزمنده ها زانوی غم به بغل گرفتن و زار زار گریه میکردن میگم.

از اون زمانی که رزمنده ای با سر به تنه نخل میکوبید میگم.

از اون زمانی که باید تمام زیباییها رو رها میکردی و برمیگشتی عقب میگم.

از اون موقعی که گفتن باید مکان عروج شهدا رو ترک کنید میگم.

از اون زمانی گه گفتن برگردید اهواز تا ببینیم تکلیف چیه میگم. 

اون زمانی که سنگ صبور ما شده بود کنار کارون رفتن و نجوا با آب کارون میگم .

از اون غروبای دلگیر اهواز بعد پذیرش قطعنامه میگم.

غروبایی که با رفقا جمع میشدیم و میرفتیم کنار پل معلق( فلزی)  و خیره به آب کارون و اشک ریزان تا ساعتها... میگم. 

از اون زمانی که یادگارایی که پیش اروند گذاشتیم میگم.

از اون زمانی که باید با لباسای خاکی و چفیه  وداع میکریم میگم.

 


با سنگر

با  پتوهای فیلی رنگ و معطر .

با قمقه

 


با  سربند . .

تلخ ترین خاطرات جبهه همینها هستند .

به تعبیر بنده در هشت سال دفاع مقدس خدواند منان سفره ای پهن کرده بودند پر از مائده های آسمانی همه کنار اون سفره نشستیم اونهایی که گشنه و تشنه بودند تناول کردن و خوشا به سعادتشون و اونهایی که مثل بنده بی مقدار دل به غذاهای دنیوی بسته بودند اشتها نداشتند و لیاقت تناول رو از دست دادند . .

الهی...

خدایا ....

کریما .... .

فرصتی دیگر ....

 


 


شب شکنان عاشق...

ای نخلهای بی سر 

ای اروند  

ای نیزارهای جبهه   

ای خاک سرخ 

ای مجنون  

سکوت را بشکن 

وقت وقت فریاد است 

پرده بردارید از رازهای درون   

ای خاک سرخ  

ای گلگون شده به لاله های معطر 

بگو که چگونه پرندگان عاشق از دامن تو پرواز کردند  

 ای اروند ساحل زیبایت سکوی پرواز قرب به خداست

ای نیزارها  بگویید از کربلاییان   

به سخن آیید ای سرهای از تن جدا

   ای خاک سرخ  سر بروی تو میگذارم  شاید جای پای شهیدی باشد

ذره ذره تو، ندای ارجعی الی ربک میدهد   

ای نخلهای بی سر  

اینک سینه اسرارتان را بگشایید  

لحظه وداع سرها با بدنها را چگونه دیدید  

ای نخلها از شبهای تنهایی مردان خدا بگویید  

از شب شکنان عاشق  بگویید.




پیام شهید بعد از 26 سال ...

چند روز قبل از حمله نامه ای رو برای خانواده مینویسن . .

پیش خودش میگوید که هر وقت حمله شروع شد پستش میکنم

وقتی پیکر مطهر این شهید رو برای خانواده معززشون میبرن و در گلزار شهدا آرام میگیرد

نامه این شهید به دست یکی از بستگان میرسد و ایشان برای اینکه اعضای خانواده اون شهید والا مقام اذیت نشن نامه رو مخفی میکنن

تا چند روز پیش بعد از 26 سال از شهادت اون شهید والا مقام  

به طور اتفاقی نامه رو در و.سایلشان پیدا میکنن و اون نامه رو بدست خانواده اون شهید والا مقام میدهند . .

گوشه هایی از آخرین نامه یک همسر و یک پدر به خانواده اش.....

(. نگذارید اسلحه من بر زمین بماند ...

امام را تنها نگذارید ...

دلم میخواهد همیشه در جبهه بمانم ...

چون شبهایی دارد و روزهایی....

جبهه همه اش صمیمیت است ....

برادریست ...

ایمان به خداست ...

نزدیکی به خداست ...

.خدا لال کند کسانی که میگویند جبهه فلان .. بسیج فلان ... سپاه فلان ...

اجازه دهید جنازه ام را حتی اگر چیز کمی هم ازش باقی مانده بود بچه هایم ببینند ) .

یا زهرا .

 



خواب سبز و معطر...

دیشب هم مثل هر شب دست به سوی آسمان بردم  .

با تمام احساس 

با تمام دلتنگیها ...

تمنا کردم 

از شهدا خواستم  ..

 


آنها را واسطه قرار دادم 

گفتم شما که شهید شدید پیش خدا آبرو دارید 

شما که خدا دوستتون داره ..

صدامو میشنوید؟..

تحملم تموم شده ...

کاری کنید ...

خسته شدم ..

از این دنیای بی ثبات ..

از این همه نمک نشناسی  ..

از این همه ناسپاسی ...

دیشب با شهدا نجوا کردم ...

وقتی خسته و دلگیر از تمام دنیا چشمامو بستم .

وقتی سنگینی  پلکهام  رو قلبم افتاد ..

شهدا رو دیدم ...

شهدایی که وقتی از پیش خدا برمیگشتن  یه پارچه  سبز تو دستشون بود 

همشون لبخند به لب داشتند 

 


جلوی یکیشونو گرفتم  .

گفتم این چیه دستته؟..

لبخند زد .

بوی عطر بهشتی مست کننده بود 

عطری که  هوش از سر میبرد ..

چشامو مالیدم و خوب به نوشته نگاه کردم .

تمام سعیم این بود که چیزی رو جا نذارم و با دقت بخونم .

کلماتی که خوندنش برام خیلی سخت بود 

دیدنشون سنگین بود

تمام انرژی و هوش و حواسمو جمع کردم تا بتونم بخونم .

کلماتی رو بسختی دیدم   

روش با یه خط بسیار زیبا نوشته بود 

فلانی ابن فلانی . واسطه شهدا ..

بخشش .

وقتی از خواب بیدار شدم ..

تمام غم عالم وجودمو فرا گرفت . 

عرق کرده بودم

کاش هیچ وقت

هیچ وقت از خواب بیدار نمیشدم .

کاش بقیه عمرم رو تو همون خواب میموندم . .

تا دقایقی بوی عطر خوش خواب قابل استشمام بود .

اما   با طلوع خورشید همه چی تموم شد .

من ماندم و خواب . من ماندم و حسرت

 دلتنگی .

من ماندم و .....



با تو هستم مسافر اروند...

زل زده ام به مسافر اروند 

 صفحات کتاب را باز میکنم ..

نمی شود فکر نکرد .

نمی شود فقط درون خود بریزی و لب بگزی ...

کتاب باران خورده شهادت را باز می کنم ...

روی جلد خون آلودش جای عکسهای شماست ..

با تمام خاطراتتان ...

سکوت ...

سکوتی خیس و سنگین ...

سنگین تر از سکوت ...

شانه هایم میلرزد 

 دوباره حال و هوای مدرسه عشق ...

کسی نبود دلداری بدهد 

 صورتم خیس بود ..

اشکهای مدام ...

آمدی و دل بردی ...

به همین سادگی ...

چنگ می افتد در گلوی خسته ام 

حالا من مانده ام و گره های کور پی در پی ..

یک مشت حسرت که مانده بر دل ..

دوست دارم فقط چشم بدوزم به آمدنت ..

اشکهایم بروی گونه و هق هق امانت ..

با تو هستم مسافر اروند

 یقین دارم بارانی که بارید همان آب پشت سر مسافران است ..

حالا میتوانم دلم را با اشک خالی کنم...

اشکهای صورت چقدر سبک می کند  

خدایا اگر ضیافت تمام شد راهمان دور بود .

خدایا نمیدانستم چگونه صدایت کنم .

 می نشینم در کنار پنجره انتظار تا روزی سوار بر موج دستان به ساحل آرامش برسم .

اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک .

 


 


 



رسم مردان خدا...

 

رسم مردان خدا ...

سواران میدان مین ...

خوشا رفتن عاشقانه و خوشا بازگشت غریبانه ...

سفری در خیابانهای شهر 

محو تکرار ...

گذشتن از ایوان ...

باید دل خویش را آب و جارو کنیم ..

باید به این گل بوستان شهادت غبطه خورد ...

آغاز آغاز ...

 


حال بیابیم پایان خود را ....

دلیر مردی که با سر رفت و بی سر بازگشت ...

نشان داد که عشق را میشناسد ...

و عشق را پاسداری کرد ...

همچو مولای خویش ...

تو گل کدامین مادر چشم براه هستی؟...

 


کدامین مادر در دلش آرامشی عجیب یافت؟..

تو بی نشان نبودی چرا بی نشان آمدی؟...

دو روزیست که در شهر قافله ای راه افتاده

قافله ای جامانده 

 


 چگونه قافله سالار شدی؟

سرو قامت رفتی و کنون بی سر ..

شب شب شهدایی بود

دیشب ..

در نماز عشق سجده ات طولانی بود

بی سر به کربلا هجرت کردی ...

پ ن . فضای شهرمان عطر آگین شد به حضور گمنامی دیگر ..