سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

بنویسم یا بروم؟...

دلم گرفته بود ...

سرگردان ..

سر در گریبان...

بنویسم یا بروم..

هوا هوای دلتنگی بود .

باران می بارید ...

هم از آسمان هم از دید گان...

چشمم باران میخواست و قلبم یاران..

وقتی رسیدم کنارش نشستم..

اول زمزمه کردم 

 نجوا و ناله .

او را واسطه قرار دادم ...

با چشمانی خیس ...

 وارد حرم شدم 

 حرمی که صحنی نداشت ...

رواق نداشت ...

 چراغی نداشت...

همان چراغهای سبز...

حرمی که بجای آیینه کاری خاکی بود خاکی...

حرمی که تنها زائرانش کبوتران بودند .

اما محزون ...

بوی عطر خاک فضا را پر کرده بود .

مزاری نبود...

 سنگ مزاری هم نبود...

بدون چراغ ...

بدون صحن .....

بدون خادم...

 

 


خنده های من و گریه های ...

تو سنگر گروهی یا همون سنگر اجتماعی و یا همون سنگر استراحت . پتوهایی رو مثل تشک کنار هم پهن کرده بودیم و هر پتو نشانه رختخواب بچه ها بود کنار این پتوهای تشک نما یه جعبه مهمات خالی میزاشتیم که صندوقچه مون میشد . وسایل شخصی بیشتر لباس و کاغذ قلم و بقیه چیزها رو توش نگهداری میکردیم . . بیشتر مواقع پتو ها پهن بود و بچه هایی که برای استراحت میومدن یا روش میشستن یا میخوابید ن. . اینو گفتم که مجسم کنید سنگر خوب و قشنگ یعنی چی . شب بود بلند شدم برم به بچه ها سرکشی کنم یوسف رو صدا کردم . گفتم یوسف بریم یه گشتی بزنیم . . یوسف هم از خدا خواسته عین تیر از جاش بلند شد رفتم بیرون موتور باک شتری ( تریل) رو روشن کردم . چنتا گاز نداده بودم که سنگینی هیکل یوسف کوچولو رو پشتم و رو موتور حس کردم . کلاش رو دوشش بود شونه هامو گرفت ووقتی نشست گفت بریم . جاده و یا همون راهی که منتهی بود به پست بچه ها از دو طرف خاکریز زده بودن بخاطر اینکه دید کمتری داشته باشه . نزدیکیای بچها بود که طیق معمول . منورها و آتیش دشمن تو خط فضا رو روشن میکرد هر وقت منور میزدن کمی میترسیدم چونکه گرد و خاک بلند شده از حرکت سریع موتور نشانه ای بود برای گرا گرفتن عراقیها .   داشتم با سرعت وسط جاده حرکت میکردم که صدای سوت خپاره ها شروع شد . انقدر که با موتور زیر آتیش دشمن این جاده رو رفته بودیم .. میتونستیم حدس بزنیم تقریب خمپاره کجا میخوره زمین . همینجور که گاز میدادم و گرد و خاک موتور زیر نور منورهای دشمن بیشتر از روز دیده میشد صدای سوت خمپاره ای شنیدم که حدس میزدم جلوی ما میخوره زمین . یه هوم فرمون موتور رو چرخوندم طرف خاکریز و در همین حین که موتور تو سینه کش خاکریز داشت چپه میشد خمپاره هم منفجر شد . دیدم یوسف داد زد آیی آخخخ وقتی گرد و خاک خوابید و مطمئن شدم که زنده هستم . رفتم سراغ یوسف بازوش ترکش خورده بود از اون ترکشای گنده ... چفیه شو از گردنش باز کردم و با اون مشغول بستن زخم بازوی یوسف شدم . تو همین حین مرتب چفیه خودم که دور گردنم بود میافتاد رو بازوی یوسف و من مجبور میشدم که دوبار چفیه رو دور گردنم بپیچم. . تمام دستام و چفیه خونی شده بود . یوسف رو با هر جون کندنی بود رسوندم درمانگاه صحرایی و و وقتی جراحت یوسف رو دیدن گفتن باید اعزام بشه بیمارستان شهید بقایی اهواز . . این عملیات ما . چند ساعتی طول کشید بچه های مقر خیلی نگران شده بودند . وقتی رفتم تو مقر هنوز وارد سنگر نشده بودم جرقه ای زهنمو قلقلک داد . با ناراحتی تمام رفتم تو سنگر بدون گفتن هیچ حرفی رفتم سمت رختخواب و جعبه مهمات یوسف . . دستا و سر و صورتم و چفیه ام خونی بود . یکی از بچه ها گفت یا حضرت عباس . یوسف؟ . هیچی نگفتم . آرام و با اندوه تمام رفتم سراغ جعبه مهمات یوسف . اونو باز کردم . بلوز معروف یوسف که همیشه چشمم دنبالش بود رو برداشتم و یه بو کردم و بعد گذاشتم رو صورتم و شروع کردم به خندیدن و هق هق خنده . از تکون خوردن شونه های من و صدای هق هق خنده که به نظر بچه ها هق هق گریه بود . زجه های بچه ها رفت آسمون . بچه ها همه داشتن گریه میکردن منم که اون زیر میخندیدم . کمی که گذشت بلوز یوسف رو به آرامی کنار بردم و بچه ها دیدن . وقتی همه منو دیدن و صورتمو و خنده هامو . یکی از بچه رفت سراغ یک پتوی خوشدس و جاتون خالی آنچنان جشن پتویی گرفتن که داشتم میمردم . . پ ن .یوسف از بچه های خوب تهران بود .


زنگ تفریح...

دیشب دوباره دلم گرفت ...

بلند شدم رفتم ...

رفتم پیششون ...

خودمو رها کردم...

از خودم فاصله گرفتم..

صداشون کردم...

از ما بین شون قدم زدم....

زیر پاشون نشستم ...

خودشون فهمیدن که خسته ام...

رفته بودم واسه شب نشینی...

پیش رفقای قدیمی..

نم نم بارون شروع شد ...

زنگ اول رو زدن...

چشام خیس شد ...

نشستم کنار یکیشون.. .

کسی رو نداره ....

 نه نه داره اما نمیدونن که اینجا خوابیده...

اول درس گفتم که ببخشید که گناه کردم..

رفیقم ...

رفیق قدیمی... 

زودتر درس رو بگو الان زنگ تفریح میشه...

خودش دید که خسته ام ...

دید که زمین خوردم...

وقتی زنگ خورد   ...

سبک شدم

سبک....


باید نوشت...

    نظر

باید نوشت .....

واژه های دلتنگی را.....

بی ادعا ...

بی چشمداشت...

اما نه روی کاغذ....

و نه با قلم...

باید نوشت ....

واژهای دلتنگی را.....

با اشک دیده ...

عبور کردم از تنگه خاطرات....

 و بر تکه های قلبم گام نهادم ....

باید دل شکسته را.....

دلشکسته نوشت ....

چه سخت است بی واژه بودن....

و چه سخت است بی جمله ماندن ....

و چه سخت است نبودن و ماندن ...

هنوز از غم رفتنت چشمانم خونبار است ....

خون بار ...


آزادی یه نفر...

سکانس اول ..تو میدون انقلاب بود که نشستم تو تاکسی هوا خیلی گرم بود راننده تاکسی تند تند داد میزد آزادی یه نفر آزادی یه نفر .....
خدا خدا میکردم اون یه نفر هر چه زودتر پیدا بشه و تاکسی حرکت کنه .
وقتی اومد کنارم نشست یه سلام محبت آمیزی کرد جالبه از بقیه مسافرا هم عذرخواهی کرد ..
با اولین نگاه شناختمش همکلاسی سابقم بود بقول بچه ها از اون بچه مثبتا .
جواب سلام رو دادم و برای اینکه سر صحبت باز بشه پرسیدم خب آقای نیک سیرت چه خبر چه میکنی؟
با تعجب نگام کرد بعد کمی دقت گفت آه خدایا شمایید آقای........
و گفت هنوز دارم تکلیفهای عقب مونده رو انجام میدم .
هر حرفی که از دهنش در میومد با لبخندی همرا بود
وقتی به چهره ات نگاه میکر داحساس خوبی پیدا میکردی ..
سر نواب بود که به راننده گفت پیاده میشم .
دست کرد تو جیب پیراهن خاکیش البته خاکی رنگ چنتا اسکناس بود .
اونها رو گرفت طرف راننده و گفت بفرمایید کرایه این دوست بنده رو هم حساب کنید ..
دستشو گرفتم و گفتم نه نه شما بفرمایید من حساب میکنم .
خلاصه نتونستم حریفش بشم و کرایه منو تا انتهای مسیر حساب کرد .
و موقع خداحافظی گفت که امیدوارم صحیح و سلامت به آزادی برسید .
اون وقت متوجه منظورش نشدم . ......
 
 
 
سکانس دوم.. وقتی پیکر مطهر شهید نیک سیرت روی دستان انبوهی از مردم شهر و محله همچو گل نیلوفر رقص کنان به سمت آرامگاه ابدیش میرفت یاد اون خاطره و تاکسی افتادم .
من ازش نخواسته بودم که بره جبهه من ازش نخواسته بودم که کرایه تاکسی منو حساب کنه
اما اون شهید شد اما اون کرایه تاکسی منو تا انتهای مسیر حساب کرد
اون خونش رو داد تا من سالم و سلامت به انتهای مسیر (آزادی) برسم .
شهدا با اهدای جانشون و دادن خون سرخشون آینده و حال ما رو بیمه کردن . -
اونها کرایه تاکسی ما رو تا رسید به مقصد حساب کردن .
نکنه غفلت کنیم
نکنه یادمون بره و وسطای راه پیاده بشیم و پول شهدا رو حروم کنیم .
نکنه شهدا نگران نرسیدن ما به سر منزل مقصود باشن .
نکنه...
 
 
 

نقطه صفر مرزی ...

آخرین روزها بود روزهای پر از غم و زجر آور جدایی ..

بوی غم و غصه از منطقه برخاست 

هر طرف که می رفتی آه بود و ناله 

اشک بود و حسرت

از در و دیوار سنگر  از سینه کش خاکریز  آه و شیون به هوا برخاسته بود  

همه سیاه پوش بودند

لحظه ها لحظه های دردناکی بود

باید با تمام زیبایی های خدا ،خداحافظی کرد..

چه دلگیر و حزین می گذشت لحظه ها 

وقتی خبر را گفتند منطقه را دنیایی از غم فرا گرفت

غم جانکاهی که غیر قابل عبورتر از تمام میادین مین بود 

دلها همچون نی های هور العظیم شکست .

همچو نیزاری جوان سوخت 

از پس چشمهای خیس و شانه های لرزان  میشد براحتی غم جانکاه را دید

دید و خواند  

یکی ناله و شیون بی امان  و دیگری گریه های نهان 

پیشانی بند ها جای خود را به چفیه ها داده بودند 

یکی عقده برگلو داشت دیگری دیده بر زمین .

آبهای اروند هم گل آلوده  شده بودند 

همنوا با رزمندگان ،خود را دیوانه وار به در و دیوار ساحل عشق میکوبیدند 

اروند هم عقده دار بود .

خسته و درمانده 

اروند هم اشک در دیدگان داشت 

رشته از هم گسست 

رشته ای که درس بود و ایثار بود و شهادت 

رشته ای که وصل بود و ...

اروند در پی ردیف و قافیه نبود 

اروند دلخوش بود به شهدای گمنامی که  درون خود به امانت دارد 

آه ای اروند 

نقطه وصل لاله ها و شقایقهای عاشق تو بودی 

نقطه صفر مرزی .

اروند

هم قافیه و هم ردیف و هم وزن بودی 

آه اروند دیدی بی سبب به سویی قدم میزدیم؟

دیدی چه خوش خیال از وصل دم میزدیم؟

آه اروند تو وفا کن .

هیچ راهی باقی نمانده 

آه اروند نیست جزیره مجنون اما لیلی باقی است 

اروند ای اروند 

ای رود خروشان 

ای امانت دار مهدی فاطمه (س) 1  

نقش اندوه را بر آبهایت می بندم  تا موعد  

مهدیا ای نازنین 

چشم امید به سوی توست 

بار هجران اگر بستیم  

باری گران اگر بستیم 

دلخوشیم به آمدندت 

مهدیا ای نازنین

چشم امید به سوی توست  

اروند خون بدل مانده تا تو بیایی

بیایی

بیایی .


1. منظور شهدای بجای مانده در اروند هستند .


می نویسم ... می خوانید...

ای کاش میتوانستم با نوشتن حرف دلم را بزنم..

بگویم...

چگونه میشود که درد هجر را تحمل کرد..

واژه واژه و لحظه لحظه را درک کرد..

تمام ان لحظات را دیدم

لمس کردم

اما درک نکردم ..

دیگران هم فقط میشنوند و میخوانند..

وقتی مینویسم ممکن است بگویید چقدر دلنشین بود...

اما واژه هایم دلنشین نیست 

اینها درد حسرت و غبطه هست که سالهاست در سکوتی خیس تحمل میکنم...

تمام زیبایی های عالم را یک جا دیدم ..

اما غریبی می کنم..

به چه گناهی مجازات شدم..

نمی دانم ...

اما اما سالهاست که پشت پنجره انتظار با چشمانی اشکبار می نشینم ..

می نویسم   میخوانید ..

دیدید باز من ماندم و سکوت و بغض همیشگی 

چه کسی درد مرا میداند 

چه کسی گریه های شبانه مرا میبیند و با من همنوا می شود   

چه کسی میتواند همنشین تنهاییم باشد  

میخواهم بخوابم  و وقتی چشم باز میکنم  دوباره آن بیابان را ببینم  که غرق در شقایق شده .

شقایقهای عاشق ...

می دانم که لیاقت ندارم 

با دلتنگی های فراق میسازم 

لحظه های پایانی ماندنم را سپری میکنم  

می نویسم میخوانید 

و باز من میمانم و سکوت و بغض همیشگی..

 


حسابی کم آورده ام ...

چهره های متبسم و خندان شما  مرا در حسرتی عمیق فرو می برد .

شما زنده اید و من مرده .

من بوی مردگی میدهم و شما عطر جاودانه زندگی

چرا که شما در قهقهه مستانه خود عند ربهم یرزقونید ..

چرا بروی من لبخند می زنید؟ 

بار سنگین جاماندن بر شانه هایم  و تکرار این افکار که چرا جامانده ام  .

چطور شما به درکی عمیق رسیدید و من  سالها می جویم و پیدا نمی کنم؟.

شما به ظاهر مرده اید  بوی عطر بدنتان در گلزار شهدا مشام هر زائری را نوازش میدهد 

شما چطور به معرفت رسیدید و من هر چه دست و پا می زنم نمیرسم؟.

به چهره خندانتان نگاه می کنم و حسرت می کشم.

حس غربتی که به من دست میدهد  بخاطر این است که در میان شما بودم  و غریب ماندم ..

این حس غریب بخاطر این است که  وسعت روح پاکتان را  نیافتم ..

من از جنس شما نبودم

من سنگین تر از آن بودم که بتوانم پرواز کنم 

اما شما سبکبال اوج گرفتید و پرواز کردید . 

وقتی  کنار مزار شما می آیم  میفهم که چیزی کم دارم 

بیشتر که تفکر می کنم می بینم که نه نه  چیز هایی کم دارم 

بیشتر تامل که میکنم میفهمم که اصلا چیزی ندارم  .

می فهمم که هیچگاه زنده نبوده ام 

آنگاهست که غمی  به وسعت سالهای خوش  با شما بودن وجودم را فرا میگیرد .

کلمه گمنام مرا به دیاری می کشاند که  هاله ای از نور آن را فرا گرفته  و من نمیتوانم به آن نزدیک شوم 

دوباره زمزمه می کنم 

حسابی کم آورده

 


سالهای سرد و تاریک...

    نظر

  چه وقت؟

چه وقت خواهم رفت؟..

امشب باز هم بغض شکست

حس نوشتن دارم .

نوشتن همراه با بغض و حسرت .

خدایا چند ثانیه دیگر؟

چند ساعت و چند روز و چند سال؟

تکرار تکرار تکرار 

روزها غمگین و شبهای خیس..

در سکوت   

چقدر خوب بود چقدر زیبا بود 

همه چیز و همه کس 

نوشتن از دلتنگی ها چه سخت است

تکرار خاطرات 

در شبهای فراقی که کلمات یکی یکی خیس می شوند  

قلم امشب اشک بار است  

با شما هستم

همان آشناهای غریب 

همان 

کمکم کنید گم شده ام 

خسته ام

باید بروم

چه وقت؟ نمی دانم 

شاید همین فردا 

میروم اما زخمهای سالهای بدون شما همراهم است 

سالهای فراق و سالهای سرد و تاریک..



بهترین نعمت ...

تا بحال به این فکر کرده اید که اگر مرگ نبود چه برسر انسان می آمد؟

اگر سالیان سال زنده می ماندیم و پیر و فرتوت سربار بچه ها و بستگان بودیم.اگر بیماریهای مختلف و کهولت سن  دست به دست هم می دادند و از انسان یک تکه گوشت و استخوان بجای میگذاشتند

.اگر آلام و رنجهای متفاوت، بیماریهای مختلف و دردناک اگر عدم توانایی جسمی در انجام امورات مختلف تا قیامت با انسان میبود و مرگی در کار نبود چه برسر انسان می آمد؟ا

انسانی پیر و فرتوت را تصور کنید که باید تا قیامت به همین شکل به زندگی پر از درد و رنج ادامه دهد .

انسانهای دیگر را تصور کنید که باید اینگونه انسانها را تر و خشک کنند . تحمل کنند. حمل و جابجا کنن. برایشان غذا و دیگر ملزومات را فراهم کنن و ....

.اگر به عمق این نکته توجه کنیم اگر کمی تامل کنیم به این پی می بریم که مرگ هم خود یک نعمت است از نعمتهای بیشمار خداوند عزوجل . .

خداوند رحمان و رحیم نعمتهای فراوانی به ما ارزانی داشته بعضی نعمتها دست نیافتنی و بعضی سهل الوصول..

هر چیزی که در دنیا وجود دارد نوع بهترش و بهترینش هم هست مثل خانه . شغل . اتومبیل. تحصیلات . همسر وووو

خداوند بزرگ مرتبه در مرگ هم بهترین نوع آن را قرار داده است

انواع  مرگ ،بیماری . تصادف.کهولت سن. حوادث طبیعی .....

.در مرگ هم خداوند بهترین نوع آن را قرار داده که نصیب بهترین بندگانش می شود .

نصیب بندگان مخلص و خداجوی ..

همانا شهادت بهترین نوع مرگ می باشد .

شهادت در راه رضایت خداوند متعال .

شهادت در راه پاسداری از دین خدا  .

از نخستین روز خلقت تا کنون انسانهای بیشماری پای به عرصه گیتی نهادند و پس از سالها زندگی از این دنیا رخت بربستن .

اما خوشا بحال آنها که با بهترین نوع مرگ از این دنیا رفتند

خوشا بحال شهدا که بهترین نوع مرگ نصیبشان گشت

خوشا بحال شهدا از اولینشان ( سمیه و یاسر) تا آخرینشان یاران مهدی فاطمه (س)

.اللهم رزقنا شهاد ه فی سبیلک.