سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

آه ای زمان...

آه ای زمان حق با تو بود...

مثنوی عشق پایان یافت و حدیث غربت بر پیشانی نشاندم..

به یمن آمدنت جان گرفتم و در حسرت رفتندت جان کندم...

اما نشد که زنده بمانم..

آه ای زمان بعد تو تمام قافیه های اشعارم در هم آمیخت...

تمام اشعارم نابود شد...

و خیال و آرزو در من مرد..

آه ای زمان بعد تو تمام شبهایم شام غریبان شده..

با رفتنت خاک یتیمی بر چهرام نشاندی..

خاکی که زمین به کمک تو مجال بوسیدنش را به من نداد..

آه ای زمان

 

 

بر چشم بر هم زدنی فرصت را از من گرفتی....

وقتی که معیارم خاک بود و زمین و دلخوش به عشق...

اینجا من بودم که نابود شدم..

آه ای زمان رفتی من حال بر غربتت رسیدم....

فهمیدم که تو را خوب نشناختم و خوب را از بد تشخیص ندادم...

صادقانه بگویم حس با تو بودن داشتم اما فاصله گرفتم....

تو در گذر بودی و من میگذشتم..

جایی که سهم من جا ماند و دلم جای دیگر ، پیکرم زخم روزگار را جانانه چشید..

و دل خوش کردم به گذرت..

آه ای زمان تو می روی و من میمانم و این درد است و فاجعه...

در عرف ما جاماندن یک فاجعه است...

آه ای زمان شتاب کردی یا درنگ؟..

هر چه بود رفتی و فاجعه همچنان باقیست...