سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

آه ای غروب...

جامانده ام در این زمانه...

رمقی نیست در این جسم رنجور...

در دلم آتشی سوزان فووران می کند ...

 

همچو نیزارهای شط آتش گرفته ام و باد خاکسترم را به هر سویی می برد..

.خاموش نمی شوم با موج..

گر چه چشمانم آواره نخلهای بی سر است ..

 

لیک قلبم هنوز داخل سنگر است...

باز هم غروب شد و آرزوهای پرپر شده...

و شب بوهای مست کننده..

من ماندم و باغچه ای کوچک در حسرت باغ آرزوها.

.پیش کش می کنم اشکها را...

 چگونه می توان در حسرت عشق به خورشید ماند و نسوخت...

کاش دوباره اشکی بیاید ..

.بارانی..

میخواهم رها شوم بدون عقل گام بردارم..

.گام بردارم..

.راه دل را نبندم ..

اینک ناچارم در فراق ،  به قطرات اشکم و سوز ناله بسنده کنم..

غروب که می شود زانوی غم بغل می گیرم تا عقده دل وا کنم..

غروب که میشود عطر نخلهای بی سر و نیزارهای سوخته به مشام می رسد..

آه ای غروب..

.ویران نمودی...

حال منتظر شب باش...